مرزهايي كه گم بود

مريم عباسيان
ekhodadoost@yahoo.com

مرزهايي كه گم بود


مريم عباسيان

زن نشست روي نيكمت , پشت به كاجهاي رديف پارك . با دسته عينكش ور مي رفت . باغبان درختها را هرس مي كرد. عينكش را برداشت . باد خنكي مي آمد . زني آمد رو به رويش گفت : خانم نيلوفر سالمي ؟
زن خودش را جمع و جور كرد . عينكش را گذاشت رو چشم . بلند شد و دست دراز كرد : بله ,‌ سلام …
زن روزنامه از كيف درآورد . رو نيمكت پهن كرد و نشست .
- دير شد .
- مهم نيست خانم حقي .
خانم سالمي توي كيفش را نگاه كرد . برگه اي سفيد در آورد . خواند . گذاشت توي كيف .
خانم حقي گفت : خوب …
خانم سالمي گفت : بله ؟
- خوب فكرهايتان را كرديد ؟
- بله
- پس قبول داريد كه نبايد ….
- مي خواهم ولي …
- قبول ندارم .نه شما نمي خواهيد .
- راحت نمي شوم .
- شما خودتان يك زن هستيد . چطور راضي مي شويد ؟
- ماهي يك بار چيز زيادي نيست . هست ؟
خانم حقي با دست راست موهايش را كرد زير روسري . به اطراف نگاه كرد . پارك يواش يواش شلوغ مي شد . صداي خنده بچه ها شنيده مي شد .
- مي توانيد بفهميد وقتي فهميدم چه حالي پيدا كردم خانم سالمي !
- ميدانم . مي دانيد كه با خودش كاري ندارم .
- خانم فقط يك تكه گوشتش با اوست . با هم فرق مي كنند . اين منوچهر حقي است . منوچهر حقي نه هيچ كس ديگر.
دو دختر دوچرخه سوار از جلويشان گذشتند . خانم حقي برگشت و با چشمان قهوه اي درشتش به خانم سالمي نگاه كرد .
- لطف بزرگي به ما كرد . اما …
- خيلي متوقع شده ام ؟
- ببينيد خانم سالمي من يك زن هستم . سخت است .
- براي من سخت تر است .
- شما ماليخويايي شده ايد ؟
- نمي دانم .
- ولي من مي دانم . ساعت نزديك دوست بايد بروم دنبال بچه ها .
بلند شد . روزنامه را جمع كرد . گذاشت تو كيف .
گفت : همه چيز را خراب مي كنيد . .حتي راضي نشد كه من هم باشم .
مرد بادكنك فروش رو به رويشان ايستاد . قيمت بادكنكها را گفت . گفت همه رنگ دارد و بادكنكهايش زود نمي تركند . خانم حقي روسريش را سفت كرد : از دست شما شكايت ميكنم . رفت به سمت در ورودي پارك.
زن رفت ته رستوران . سمت آخرين ميز . نشست پشت به ميز و صندليهاي رستوران . رو به روي آينه بود . خودش را ديد با عينك و روسري سياه . سيگار روشن كرد . حلقه هاي دود مي رفتند بالا . به ساعت نگاه كرد . يك ربع مانده بود . ميز و صندليهاي رستوران قرمز ملايم بود . سمت چپ در ورودي صندوقدار نشسته بود . نور رستوران كم بود . از پشت عينك و دود خودش را توي آينه مي ديد . مانتوي طوسي اش به قهوه اي مي زد . به ساعت نگاه كرد . هنوز سه نشده بود . گارسون منو را آورد .
گفت : به رستوران هديه قرمز خوش آمديد .
- ساعت سه لطفاً .
مرد بلند قدي آمد . كيف سياهش را با دست چپ گرفته بود . زن بلند شد .
- خيلي لطف كرديد آمديد .
كيفش را گذاشت رو ميز .
- بايد مي آمدم .
پشت به آينه نشست . دستي به موهاي كم پشتش كشيد . يقه بلوزش را صاف كرد . دو دختر جوان آمدند تو . يكي از دخترها موبور بود . رفتند روي صندليهاي سمت راست آنها نشستند . گارسون آمد . منو را گذاشت رو ميز .
مرد گفت : نيازي به منو نيست . پيتزاي پپروني با سالاد كلم و نوشابه سياه ,‌ از هركدام دوتا .
رو به زن كرد و گفت : درست گفتم . زن خنديد . سيگار روشن كرد .
مرد گفت : از همين جا شروع كنيم خانم سالمي ؟
- عالي است آقاي حقي .
مرد صدايش را آرامتر كرد با ته لهجه جنوبي : - بقيه ش مال موست نيلو .
زن گفت : نه بگوييد چند سانت به فيلتر مانده سي موئه نيلو .
مرد گفت : بعد از سه چهار سال هنوز نميشود .
دخترها بلند بلند مي خنديدند . مرد با انگشت اشاره نوك بيني اش را خاراند و گفت :
- خيلي خوب دوباره شروع مي كنيم . يعني من سيگار را گرفتم .
- امروز با رئيسم حرفم شد .
مرد به سيگار پك زد. به سرفه افتاد .
- سي ئي ديوونه بازيهات مي خوامت .
زن دستش را گذاشته بود زير چانه سفيدش . پيشخدمت يكي از ميزها را دستمال كشيد و گلدان را گذاشت وسط ميز . رفت براي دخترها پارچ آب بياورد .
زن گفت : بوي پيتزا گرسنگي آدم را بيشتر مي كند .
غذا را آوردند . پيشخدمت غذا روي ميز چيد . مرد بشقاب پيتزا را كشيد جلوي خودش . كارد برداشت براي جدا كردن برشهاي پيتزا كه خوب برش نخورده بودند . گفت : ببخشيد حواسم نبود . كارد را گذاشت كنار . رو پيتزا فلفل زياد ريخت . زن نريخت . پيشخدمت سس آورد .
مرد گفت :‌لازم نيست . نيلوي مو چطوره ؟
- با توي خل خوبم .
زن دستش را گذاشت رو سينه و سرش را پايين آورد . مرد سرش را چند بار تكان داد و گفت : قرار شد موقع اجرا تعارف نباشد. بعد آرام تر گفت : ‌حالا كه مو خلم سيت شعر حكمت ناظمي …. ناظم حكمت , ناظم حكمت نمي خوانم .
- خودم مي خوانم .
صدايش را كلفت تر كرد :‌
غمگينم / آرامم / و سرافراز هر كدام كه پيشتر بميريم / به هر گونه اي / در هر كجا / تو و من / مي توانيم بگوييم / كه همديگر را دوست داشتيم / مي توانيم بگوييم / ما زيستيم .
- ممنون خانم سالمي . نمي دانم چرا آخرش را حفظ نمي شوم .
- مهم نيست .
- نيلو اگه ئي جا دريا داشت خيال مو راحت بيد . تو و دريا كه باشيد دلم قرار دارد .
مرد به ساعتش نگاه كرد . نزديك به چهار بود . با لبخند به زن نگاه كرد . زن نگاهش كرد .
- خو حالا گيتار لوريكا با مو.
- لوركا .
- ها لوركا لوركا .
همراه مرد زنگ زد . مرد گفت : سلام خانم …. من … نزديك شركتم … تا چهار مونده …. خوب ترافيكه . تو همت گير كردم …. تا ساعت 5/3 اضافه كاري بودم …… باشه مي خرم …… گفتي يك كيلو …. نه بابا تو كيفم گذاشتم …. هر چي درست كردي ….. آره خوبه …. با سيب زميني ……نه قيمه بدون سيب زميني …. راست ميگي هميشه مي خورم …. باشه با سيب زميني …..نه خداحافظ .
مرد با چنگال سالاد را برداشت و گذاشت تو دهان . آب از چشم و بيني مرد راه افتاد :
- لازم نيست اينهمه فلفل بزنيد . ببخشيد شما به خاطر من …
- حالا نوبت گيتار لوركانه .
مرد خواند . زن نگاهش ميكرد . زن نوشابه ريخت تو ليوانش . انگشتهاي كشيده اش رو ميز ضرب آرامي گرفته بود .
زن گفت : دلم مي خواست هميشه صدايش را مي شنيدم .
مرد نزديك تر شد . نيم تنه چپش را جلوتر آورد و گفت : مي شنويد ؟
زن گفت : كافي است . شما بايد چهار شركت باشيد .
- بگذار نيلوي مو بخندد .
- ‌آقاي حقي .
مرد آرام نگاهش كرد و گفت : ادامه بدهيد .
زن كيفش را باز كرد . پيپ قهوه اي كمرنگي درآورد با فندك و توتون . توتون را گذاشت و آتش زد . داد به مرد . دود رفت توچشم مرد : پيپ سي خودش حال و هوايي دارد . امتحانش كني پابندشي .
تكيه داد به صندلي . دستش را گذاشت پشت سر :‌ باز هم بايد پيپ بكشم .
- بله لطفاً‌ .
- آتش لطفاً .
زن رو صندلي عقب و جلو مي شد . پايه صندلي شكسته بود. زن به دخترها نگاه ميكرد . يكي از دخترها عكسي از كيفش در آورد و به دختر موبور نشان داد .
دختر موبور گفت : حيف دماغش زده تمام قيافه اش را نفله كرده ؟
و هر دو بلند خنديدند . بلند شدند . كيفهايشان را رو دوش انداختند . از در رستوران بيرون رفتند . صداي خنده شان مي آمد . زن گفت : كاش هيچ وقت ازدواج نكنند و ته نوشابه اش را سر كشيد .
- مو كُمم درده . سي ئي پيتزاست كه چياش نپخته .
زن خنديد .
گفت : برويم ته دريا سينا ؟
- مو كه حرفي ندارم نيلو .
- پس مي رويم .
- خو قبول ولي اگر يكي به ته نرسيد .
مرد دستمال داد دست زن و گفت :‌ خو غلط كردم باشه . ولي نيلو دريا چه ميشود ؟
مرد رو صندلي جابجا شد . به ساعتش نگاه كرد . نور هالوژن قرمز از بالا افتاده بود رو صورت زن و مرد . گارسون آمد .
پرسيد چيز ديگري ميل دارند .
- نيم ساعت ديگر دو تا قهوه .
زن سالادش را تمام كرد . به مرد نگاه كرد .
مرد گفت : چيزي نيست . دو سه ساعت دير مي روم .
زن لبخند زد .
- نيلو ئي دريا چي دارد كه مو سر در نمي آرم . همين كه ….
- همين كه هميشه هست و موندني نيست .
- ها همين كه هميشه هست و موندني نيست .
همانطور كه بيرون را نگاه مي كرد گفت : ديرت ميشود سينا .. ببخشيد آقاي حقي .
با انگشت ساعت قرمز رستوران را نشان داد و گفت : نزديك شش است . زن از پنجره به بيرون نگاه كرد . پاي زني به سنگ گير كرد . افتاد . شوهر بلندش كرد و خاك لباس زن را تكاند .
- مو توئه اندازه دريا بو مي كنم . اندازه دريا …. خانم سالمي اگر ناراحت مي شويد برويم .
زن برگشت به مرد نگاه كرد . سيگار روشن كرد :‌
- شما اذيت مي شويد . اين خودخواهي است .
مرد به زن نزديكتر شد و گفت : بر اي من جالب است .
- مجبور نيستيد اينطور حرف بزنيد .
- باور كنيد جالب است . براي شما هر كاري مي شود كرد . يعني بايد كرد .
مرد و زني با يك بچه آمدند تو و نشستند جاي دخترها .مرد بچه را روي پا نشاند . زن موهاي بچه را مرتب كرد و بوسيدش .
- يه جوريست . جالب است . قبلاً‌ نبود . نه اصلاً‌ نبود . مثلاً‌ همين پيتزا بدون سس با فلفل . يا دود كه اذيتم نمي كند . شوپن و اشتراوس را مي شناسم . ناظم حكمت و نزار قباني … قبلاً اينطور نبود . باور كنيد خانم سالمي .البته هنوز هم سخت است پيتزا را با دست جدا كرد .
- خوب خونش تو رگهاي شماست . بايد نزديك باشد .
- نه فكر نمي كنم . گمانم مال اينجا باشد . جالب است قهوه و دريا هم جور ديگري شده اند .
زن موهايش را كرد زير روسري سياهش . سيگارش را خاموش كرد. با چشمان سياه كشيده اش نگاهش كرد :‌
- با لذت ؟
- مثل هميشه ها نيست . منظورم خيلي پيش ترهاست .
حلقه هاي دود مي رفت بالا .
- خودخواهي است .
گارسون فنجان قهوه را آورد . گذاشت جلوي مرد و زن . ظرف شكر را گذاشت كنار فنجان قهوه .
مرد گفت : لازم نيست .
زن گفت : خودتان را اذيت نكنيد با شكر بخوريد .
مرد گفت : جالب است .
گارسون رفت . ظرف شكر را برد .
- ماهي يك بار ميشود با خيلي چيزها كنار آمد . هر چند به خيلي چيزها عادت كرده ام .
- ببينيد آقاي حقي وقتي يك چيز به اين مهمي ازش مانده انگار كه هست . نمي تواند نباشد . مگرنه ؟
- امشب تولد همسرم است .
- اگر هر چيز ديگرش را داده بود ,اينجوري نمي شدم . اما اين يكي مي دانيد همه چيز هر كس است . شناسنامه هر كس است . اصلاً خود طرف است . ظاهرش فرق دارد .
سيگار روشن كرد :
- براي خانمتان چي خريده ايد ؟
- مي دانم خوشحالش نمي كند .
مرد صندلي را روي دو پايه عقب بلند كرده بود و تكيه داده بود به ديوار .
زن گفت : به چيز لق تكيه ندهيد . اگر زمين خورديد ….
مرد لبخند زد .
- فقط كمي لم بدهيد .
بلند شدند و از در رستوران بيرون رفتند .

مرد چراغهاي راهرو را روشن كرد . كليد به در انداخت . چراغ اتاق بچه ها خاموش بود . زن با موهاي بلندش رو صندلي آشپزخانه نشسته بود . بوي قيمه سيب زميني تو خانه پيچيده بود . چند بار دماغش را بالا كشيد وگفت :‌ به به .
زن را در آغوش كشيد . مرد نشست پشت ميز . كيفش را گذاشت رو ميز . بسته اي در آورد و گفت : تولدت مبارك .
زن بسته را گرفت . مرد را بوسيد . تند كاغذ كادو را باز كرد و به آن خيره شد :
- اين چيه ؟!
- كتاب شعر ديگه .
- كتاب ؟
- شاعرش اسپانيايي است . تو جنگهاي داخلي اسپانيا اعدام شد .
زن كتاب را گذاشت رو ميز . رفت طرف گاز . شعله گاز را خاموش كرد و گفت : من شام خوردم . شامت را بكش و بخور . من رفتم بخوابم .
مرد رفت پشت پنجره و گفت :
- راستي فكر مي كني آلان اينجاها بشود سيگاري پيدا كرد .
زن راهش را گرفت به اتاق خواب .

مهرماه 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30165< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي